سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ashke talkh

صفحه خانگی پارسی یار درباره

پاک ، بی ریا..........

    نظر

یه روز در همون جاده با هم بودیم

لحظاتی رو گذراندیم

چیزی که از ما ماند

ردپایی بیش نبود

او با کلمات صادقانه خود مرا دیوانه کرد

نمیشد نگاهش کنم

نمی خواستم عادتی و دلبستگی ایجاد کنم

من از آن او نبودم اما او .........

او افکارش پاک بود

بعد از اتمام جاده

به دو راهی رسیدیم

او با نگاهی گرم و من با نگاهی سرد

جدا شدیم

دیگه به عقب برنگشتم

اما او باز آمد و دنبال جای پای من گشت

آمد آمد آمد

اما به من نرسید

نیم نگاهی به عقب برگشتم

او با دیگری بود

اما بیمار

آرزو دارم برایش

آرزوی همه خوبی ها


حرفهایی با خدا.................

    نظر

خدا از من پرسید: دوست داری با من مصاحبه کنی؟

پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشید.

خدا لبخندی زد و پاسخ داد: زمان من ابدیت است، چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟

من سؤال کردم: چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟

خدا جواب داد:

- اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند.

- اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند.

-اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند.

- اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند.

دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت...

سپس من سؤال کردم: به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟


خدا پاسخ داد:

- اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند.

- اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.

- اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند.

- اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند.

- یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است.

- اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند.

- اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.

- اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند.

با افتادگی خطاب به خدا گفتم: از وقتی که به من دادید سپاسگزارم، چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟

خدا لبخندی زد و گفت:

فقط اینکه بدانند من اینجا هستم... "همیشه"


سادگی .............!!!!!!!!!!!

    نظر

نمی دونم از کجا شروع کنم قصه تلخ سادگیمو

نمی دونم چرا قسمت می کنم روزهای خوب زندگیمو

چرا تو اول قصه همه دوستم می دارن

وسط قصه میشه سر به سر من می ذارن

تا می خواد قصه تمام شه همه تنهام می ذارن

می تونم مثل همه دورنگ باشم دل نبازم

می تونم مثل همه یه عشق بادی بسازم

تا با یک نیش زبون بترکه و خراب بشه

تا بیان جمعش کنند حباب دل سراب بشه

می تونم بازی کنم با عشق و احساس کسی

می تونم درست کنم ترس دل و دلواپسی

می تونم دروغ بگم تا خودمو شیرین کنم

می تونم پشت دلا غایم بشم کمین کنم

ولی با این همه حرفا

منم مثل اونا یه دروغگو میشمو

همیشه ورد زبونا

یه نفر پیدا بشه به من بگه چیکار کنم ؟؟؟

با چه تیری اونی که دوستش دارم شکار کنم

من باید از چی بفهمم چه کسی دوستم داره

توی دنیا اصلاً عشق واقعی وجود داره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


کوه

    نظر

تا مه راهو نپوشونده نگام کن

اگه رو قله سردت شد صدام کن

یه رنگ مرده از رنگین کمونم

من این پایین نمی تونم بمونم

من از اونکه تو رو داده به مهتاب

کسی که روتو می پوشونه تو خواب

کسی که واسه آغوش تو کم نیست

می خوام یادم بره دست خودم نیست 


.......................... نمی دونم اسمشو چی بذار حماقت یا محبت

    نظر
سلام عزیز مهربون، اجازه هست بشم فدات؟
اجازه هست تو شعر من، اثر بذاره خنده هات؟
شب که می شه یواش یواش، با چشمک ستاره هاش
اجازه هست از آسمون، ستاره کش برم برات؟

اجازه هست بیای پیشم یه کم بگم دوست دارم؟
تو هم بگی دوسم داری بارون بشم دل ببارم
بریم تو باغ اطلسی بی رنج و درد بی کسی
بهت بگم اجازه هست گل روی موهات بذارم

اجازه هست خیال کنم، تا آخرش مال منی؟
خیال کنم دل منو، با رفتنت نمی شکنی؟
اجازه هست خیال کنم، بازم میای می بینمت؟
با اون چشای مهربون، دوباره چشمک می زنی؟

طپش طپش با چشمکت، غزل بگم برای تو
با اتکا به عشق تو، تو زندگی برم جلو؟
هر چی بگی نه نمی گم، جونم بخوای برات می دم
هر چی می خوای بهم بگو، فقط بهم نگو برو

اجازه هست بازم تو خواب، بوس بکارم کنج لبات
یه شعر تازه تر بگم، به یاد شرم گونه هات
نشونیتو بهم می دی؟ تا پنهون از چشم همه
ورق ورق نامه بدم بازم برات

همیشه مهربون من! نامه رسید به انتها
فقط یه چیز یادت باشه: بازم به خواب من بیا

غصه ها...............

    نظر

کاش هنوز همان کودکی بودم

که تمام غصه هاش

شکستن نوک مدادش بود

دیدن یا شنیدن خیلی مسائل و مشکلات امروزی

گاهی خیلی سخته

از ته قلب میخوام از خدا که هیچکس غصه ی بزرگ نداشته باشه


بهانه .................

    نظر

آره بهانه

دلم بهانه میگیره

دلم گریه میکنه

دلم زخم شده

اما برای درمانش زمان میبره

دلم مثل دل بچه هایی که عروسکشو ازش گرفتن بهانه میگیره.............

یکی با چشمای نازش دل کوچیکمو لرزوند      

یکی با دست ناپاکش گلهای باغچمو سوزوند


داستان برده و عروسک ************

    نظر

برده نباش

چون وقتی به بازار می برندت خواسته های زیادی ازت دارند

چون هرچی کارایی بیشتری داشته باشی قیمتت بالاتر

عروسک نباش

چون توی بازار عروسک فروشها باید زیباتر از همه عروسکها باشی

اون موقعست که باید تا بی نهایت به خودت با زیور آلات برسی

خودت باش ...........

من نه بردم و نه عروسک خودممممممممم..............


باران...........................

    نظر

امروز اولین بارون پاییزی اصفهان بارید خیلی دلم گرفته ........................

چی بگم ابریو بارون نمیشی

دردو میفهمیو درمون نمیشی

چی بگم با کی بگم راز تورو

داری آتیش می گیری

دیونه میشی


داستانی آموزنده...........

    نظر

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. "رضایت کامل".

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش "زندگی" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.

یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.

بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است !

همین امروز گرمابخش قلب یک نفر شوید... وجود فرشته ها را باور داشته باشید

و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت