سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ashke talkh

صفحه خانگی پارسی یار درباره

اصول زندگی...

    نظر

از زرتـشت سئوال کردند:

زندگی خود را بر چند اصل استوار کردی؟

فرمودند:

1. دانستم کار مرا دیگری انجام نمی دهد، پس تلاش کردم.

2. دانستم که خدا مرا می بیند، پس حیا کردم.

3. دانستم رزق مرا دیگری نمی خورد، پس آرام شدم.

4. دانستم پایان کارم مرگ است، پس مهیا شدم.


ستاره دلم ...

    نظر

راستی

برای شمردن ستاره ها

کسی را سراغ ندارم

آخرین باربهار بود ...

که دست دراز کردم تا ستاره ای بچینم

کسی دستم را که نه

دلم را پنجه کشید

هنوز زخمش خونریز است

از آن پس سرم را بالا نمی کنم

تا ستاره ها را نبینم

تازه سرم که پایین باشد

اشکها و رنگ پریده ام را ستاره ها هم نمی بینند


آرامم کن ....

    نظر

اینجـــــا , با فاصـــــله ی هــــــزارسال نــوری !!

فقط از تــــو نوشتن آرامم می کند ...

...
ببین !

از پشت تمام پنجـــــره‌ها

فقط آســـــمان تــــــو پیـــــــدا ست !

با مـــــاه نقــــره فام،

با دنیـــا دنیـــا ســـــتاره ....

با آفتابی

به شـــعاع تمام آســـمان ،

مـــــژده می دهد

که نمی پوســم ،

که گـــم نمی شوم

بین واژه‌ها ی دلتنــــــگ ...پریشــــــان ...


چقدر سخته ....

    نظر

صدایت می کنم با سکوتی سنگین تر از فریاد !

ببین...مرا می شناسی.!؟ مرا دیده ای.!؟

صدایم را بشنو! صدای هق هق شبانه های بی صدایی است!

نگاهم در نگاهت گره خورده است! اما مرا نمی بینی!

گونه هایم غرق خجالت عاشقانه هایت شده اند!

من تو را می پرستم و تو غرق در خدای خویشی!

مرا ببین! اگر بخواهی می بینی!

فریاد صدایم بی صداست...

می شنوی...

من بی تو لحظات دلواپسی های غریبانه را می گذرانم!

این بار مرا ببین...

شاید بشناسی ....


هیچیم...

    نظر

هیچیم
هیچیم و چیزی کم
ما نیستیم از اهل این عالم که می بینید
وز اهل عالم های دیگر هم
یعنی چه؟ پس اهل کجا هستیم؟
از اهل عالم هیچیم و چیزی کم...
غم نیز چون شادی برای خود خدایی ،عالمی دارد
پس زنده باش مثل شادی غم
ما دوستدار سایه های تیره هم هستیم
و مثل عاشق مثل پروانه
اهل نماز شعله و شبنم
اما هیچیم و چیزی کم
رفتم فراز بام خانه ، سخت لازم بود
شب بود و مظلم بود و ظالم بود
آنجا چراغ افروختم،اطراف روشن شد
و پشه ها و سوسکها بسیار
دیدم که اینک روشنایی خرده خواهد شد
کشتم اسیر بی مروت زرده خواهد شد
باغ شبم افسرده چون خون مرده خواهد شد
خاموش کردم روشنایی را
و پشه ها و سوسکها رفتند
غم رفت ، شادی رفت
و هول و حسرت ترک من گفتند
...
از بام پایین آمدم آرام
همراه با مشتی غم و شادی
وبا گروهی زخم ها و عده ای مرهم
گفتیم بنشینم
نزدیک سالی مهلتش یک دم
مثل ظهور اولین پرتو
مثل غروب آخرین عیسای بن مریم
مثل نگاه غمگنانه ما
مثل بچه آدم
آنگه نشستیم و بی خوبی خوب فهمیدیم
باز آن چراغ روز و شب خامش تر از تاریک
هیچیم و چیزی کم.


دوباره تو را دزدیدند ....

    نظر

دوباره تو را دزدیدند

دوباره مرا پریشان

میان کوچه و میدان

سرگردان کردند

دوباره تو از یاد بردی ...

که دزدها

لبخندت را می برند و

رهایت می کنند

دوباره مرا از یاد بردی

که پریشان میان کوچه و میدان

دنبال تو می گردم

تا چگونه باز

لبخندی را که ندارم

بر لب های تو بگذارم

دوباره تو را دزدیدند


گاهی...

    نظر

·         گاهی که حرفی برای گفتن نیست، حرف‌ها برای ناگفتن هست.

گاهی که گوشی برای شنیدن نیست، بسیار سخن برای گفتن هست.

گاهی که سنگی برای شیشه شکستن نیست، راه‌ها برای دل شکستن هست.
  

 گاهی که خنجری برای فرود آوردن نیست، کنایه‌ها، نگاه‌ها و زهرخندها برای زخم

زدن هست.

گاهی که خونی برای چکیدن نیست، دلی خونین و ریش ریش هست.

گاهی که مرهمی برای بر زخم نهادن نیست، مشتی پر ز نمک برای بر زخم پاشیدن

است.

گاهی که زمانی برای ماندن نیست، سال‌ها برای با حسرت رفتن هست.

گاهی که دلی برای دلاوری نیست، دل‌ها برای لرزیدن هست.

گاهی که شرابی برای مستی نیست، نگاه‌ها برای سیاه‌مست‌شدن هست.


نباشی هستم..

    نظر

 

نگران نباش

من آنقدر امروز و فرداهای نیامدنت را دیده ام

که دیگر هیچ وعده بی سرانجامی

خواب و خیال آرزویم را آشفته نمی کند ....