مهتاب ..........
بر سطح مواج ِ دلم ، نور می پاشد
امشب، در دایره های کوچک اندیشه محصورم
انگار
کسی دور دست و دور از دست، با دل انگشت مهربانش
بر سکون مردابی ام تنلگری زد و رفت
من به خوی خدای بارگی ام سخت معتادم
به دار زدن غریزه های بودنم، وقتی که غمگینم
و به این جلبک ها که در لجن های نافرمانی ام رشد می کنند
و کسی
کسی که وزید و عبور کرد و رفت
فواره های کوچکی به چشمهایم هدیه کرد
که حبابهای نازک رنگی اش خواب تاریکم را کـُشت
هااااه
کاش یک گاوآهن بزرگ زنگ زده از تمام زندگی ام عبور کند
تا از شیارهای تازه ام کرمهای غنوده بیرون بریزند
و طعمه پرندگان گرسنه شوند
یادم آمد که گرسنه ام
دلم لک زده برای یک دل سیر بوسه
" اگر زندگی هیچ باشد و عشق روزی بیش نپاید، از بوسه دست نخواهم کشید" . . به خاطر اولین شبی که پس مدتها به جای گریستن فکر میکنم