تنها یی .....
امروز به اندازه تمام آرامشم تنها میشوم صدای گم
شدن مرا می شنوی؟؟؟
دیگرنمی خواهم کسی صدایم کند
وقتی غربت دلم نشان از نشان تو پیدا نمی کند
لحظه هایم چقدر خسته اند
خسته ازگذشتِ ثانیه های دلتنگی
خسته ازحرفهای نگفته ای که چون بغضی از گلایه
قفلی بر خاطره هایم شده اند
با خودم
نجوا می کنم:
باز هم
برای مهربانی گل یاس بفرستم؟
یا
بردیوار عشق بنویسم :سنگ زدن ممنوع؟
دیگر چه فرق می کند
خواب باشم یا بیدار
که من
در خانهِ دلم گلی به نام محبت می کارم
چشمانم را می بندم
و آنقدر
با قلم ِ خیال گریه می کنم تا به تو برسم
و باز هم مینویسم برای
دلم
که میدانم
باید بشکند
تا یاد بگیرد
کلبه ی احساسم بارانی است
امروز
.
.